طرف ديگر نگريسته و در برابر او خضوع داشته باشد. هرگاه طرف تعظيم كننده را در نظر بگيريم، دين به معني خضوع و اطاعت است و هرگاه به طرف تعظيم شده توجه كنيم، دين به معني دستور و فرمان و حكم مي باشد. اگر به ارتباط اين دو طرف توجه شود، دين دستوري است كه تنظيم كننده روابط و علاقه بين انسان و خدا است". [3]
برخي تصور كرده اند: "اسلام در باب اخلاق كمترين سخن را گفته است" [12] و بر اين اساس به انديشه دين اقلّي و دين اكثري رسيده و معتقد شده اند كه دين اسلام در باب مفاهيم اصلي اخلاق كمترين سخن را داشته است. قهراً چنين انديشه اي در باب حكومت، به دين اقلي، بلكه تفكيك دين از حكومت نظر مي دهد. ما در اينجا بسيار كوتاه به امكان تصور حكومت ديني اشاره مي كنيم و پس از امكان آن به بيان مهمترين نمونه عيني آن در صدر اسلام مي پردازيم.
ديگر، در جهت قرب به او معني پيدا مي كند. خوبي يعني قرب به خدا و بدي يعني دوري از او، وقتي خداوند تنها ارزش و كمال مطلق باشد، هرگز حاكم نبايد حكومت را براي خود، منبع درآمد يا فضيلتي بداند، بلكه آن را وديعه اي الهي مي داند. در اين صورت، اين اعتقاد به تمام برنامه هاي او جهت مي دهد و همه آنها را صبغه الهي مي زند. امام در نامه اي به اشعث بن قيس فرمود: "حكومت نبايد وسيله ارتزاق باشد، بلكه امانتي است بر عهده تو" [21] و در نامه اي به مالك اشتر فرمود: "بدان تو مافوق مردم هستي، و وليّ امر [= امام عليه السلام] مافوق تو است و خداي متعال مافوق او". [22] وقتي انسان خدا را مافوق و بالاترين ارزش بداند، تمام همت خود را صرف رضا و رضوان او مي كند و حكومتش را جهت الهي مي دهد.
خلافت را پذيرفت، لباس كامل رسول خدا صلي الله عليه و آله يعني عبا و عمامه و نعلين و شمشير پيامبر را به تن نمود و به مسجد آمد و بالاي منبر رفت و فرمود: "مردم! اين چيزي است كه پيامبربه من داد.آنچه مي خواهيدسؤال كنيد". [37]پس به شكل پيامبروباعلم ودانشي كه ازايشان داشت، به حكومتداري به جاي حضرت نشست.
نمي دانست. ابوبكر گفت: علي را بخواهيد. عمر گفت: ما بايد به منزل او برويم. به منزل امام آمدند امام فرمود: بفرست تحقيق كنند آيا كسي از مهاجر و انصار آيه حرمت شرب خمر را بر او تلاوت كرده است. پس از تحقيق پاسخ منفي بود. امام دستور به آزادي او داد. سلمان عرض كرد: آنان را راهنمايي كردي. اميرالمؤمنين فرمود: خواستم به آنان يادآوري كنم چه كسي سزاوار پيروي است. كسي كه به حق دعوت مي كند يا كسي كه نمي داند حق چيست و كجاست! [76]
[1] - مختار الصحاح، ص218: دانه ديناً بالكسر: أذلّه واستعبده،و في الحديث: الكيّسُ من دان نفسَه و عمل لما بعد الموت، و الدين أيضاً الجزاء و المكافاة.
[2] - مجمع البحرين، ج6، ص251. [3] - الدين، ص31: الدين علاقة بين طرفين يعظم أحدهما الآخر و يدين له، فإذا وصف بها الطرف الأوّل كانت خضوعاً و انقياداً، و إذا وصف بها الطرف الثاني كانت أمراً و سلطاناً و حكماً و إلزاماً، و إذا نظر بها إلي الرباط الجامع بين الطرفين كانت هي الدستور المنظّم لتلك العلاقة و المظهر الذي يعبّر عنها. [4] - مقاييس اللغة، ج2، ص91. [5] - قرارداد اجتماعي، ص69. [6] - شوري (42)، آيه 14. [7] - جمهور، ترجمه محمدحسن لطفي، ص367. [8] - ر.ك: تحصيل السعادة، ص92 به بعد؛ آراء مدينة الفاضلة، ص79. [9] - نهج البلاغه صبحي صالح، نامه 53، ص423. [10] - نهج البلاغه، خطبه 3، ص50. [11] - بحارالانوار، ج38، ص77. [12] - مجله كيان، ش41.
|385| [13] - كتاب البيع، ج2، ص464. [14] - "ان الحكم الّا لله"، انعام(6)، آيه 57. [15] - نهج البلاغه، نامه 31، ص401. [16] - همان، خطبه 167، ص242. [17] - كافي، ج1، ص134، ح1، باب جوامع التوحيد. [18] - همان، ص136. [19] - نهج البلاغه، خطبه 186، ص272. [20] - نمونه ديگر آن اين است كه اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ جمل، در ميدان به تفسير توحيد و كيفيت وحدانيت خداي متعال پرداخت. ر.ك: توحيد شيخ صدوق، ص83 ، ح3، باب معني الواحد و التوحيد. [21] - نهج البلاغه، نامه 5، ص366. [22] - همان، نامه 53، ص428. در خطبه 198 فرمود: "خدا را اميري مافوق تمام كارهاي خود قرار دهيد". [23] - با توجه به آيه شريفه "انما يخشي الله من عباده العلماء" و با توجه به آنكه جمع با الف و لام مفيد عموم است، بايد طبق منطوق آيه، هر عال ِمي خداترس باشد و هر خداترسي عالم باشد، در حالي كه مي دانيم افرادي خداترس هستند و عالم نيستند و برخي عالمند و خداترس نمي باشند. پس مقصود از آيه بايد اصطلاح خاصي در باره علما باشد، كه مراد علم ديني است. [24] - ر.ك: صحيفه نور، ج1، ص238 و ج7، ص15. [25] - نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 131، ص493. [26] - نجات، چاپ دانشگاه تهران، ص711، با تلخيص. [27] - مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج1، ص96. [28] - نهج البلاغه، خطبه 131، ص189. [29] - همان، خطبه 33، ص76. [30] - همان، نامه 43، ص415. [31] - منهاج البراعة، شرح نهج البلاغه خوئي، ج3، ص244. [32] ـ تاريخ اسلام، تاريخ الخلفاء، ص432: لو أنّ بيدي مفاتيح الجنّة لاعطيتها بني أمية حتي يدخلوها. [33] - همان: و الله لو أمرني أن أخرج من داري لفعلتُ، فأمّا أداهن لا يقام بكتاب الله فلم أكن لأفعل. [34] - نهج البلاغه، خطبه 56، ص92. [35] - الامامة و السياسة، ابن قتيبه، ج1، ص46: قال زبير: أيّها الناس! اِنَّ الله قد رضي لكم الشوري، و قد تشاورنا فرضينا عليّاً فبايعوه، فقال علي(ع): ليس ذلك إليكم. [36] - ر.ك: نهج البلاغه، خطبه 216، ص332: و إنْ حكم بسنة رسول الله فنحن أحقّ الناس و اَولادهم بها، و خطبه 125، ص182 و خطبه 217، ص336 و خطبه 118، ص175 و نامه 28، ص387. [37] - روضة الواعظين، فتال نيشابوري (شهيد سال 508)، ص118: قال الاصبغ بن نباتة: لمّا جلس أميرالمؤمنين(ع) في الخلافة و بايعه الناس خرج إلي المسجد متعمّماً بعمامة رسول الله، لابساً بردة رسول الله، متنعّلاً نعل رسول الله، متقلّداً بسيف رسول الله، فصعد المنبر فجلس عليه، ثم قال: يا معاشر الناس! سلوني قبل أن تفقدوني. هذا سفط العلم، هذا لعاب رسول الله، هذا ما زقّني رسول الله. [38] - كتاب الأربعين، ص521. [39] - كافي، ج1، ص454، ح4. [40] - اصول علم سياست، ترجمه ابوالفضل قاضي، ص29.